+ نویسنده عبدالله در چهارشنبه 92/8/29 |
نظر
مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مىکند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیتالله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسهاى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاحمى دانید مصرف کنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن! گفت: داستانى عجیب دارم،من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم. گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى اینمانع هم برطرف مى شود. چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى
رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مىشوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم. مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم. بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مىتوانستم خود را راضى به نصرانیت کنم.سینهام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم. تنها را نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیهالسلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (ع) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم. این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مىگرفتم و به کنجى مىنشستم و یک به یک مصیبتهاى سید شیهدان را به زبان مىآوردم و گریه مىکردم. هر بار که زوجهام علت گریه را مىپرسید، عذرى مىآوردم و از جواب دادن خوددارى مىکردم. روزى به شدت مىگریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مىکرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (ع) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مىکاهم و آرامشى در خویش پدید مىآورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبتهاى پیشواى سومم گریان هستم. وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(ع) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد. اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانهاش به رسممسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم
و به کربلا حمل نمایم. هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم. گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مىباشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گویندهاى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (ع) دفن است و جنازهاى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند. بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مىدانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (ع).
لینک مطلب http://farmanbar1389.persianblog.ir/post/105/